ویژه نامه سالروز شهادت شهید بهشتی و 72 تن از یارانش
هم حسینى بود هم بهشتى
خیلى ها فقط پشیمانند و افسوس مى خورند. خیلى ها هم دوست دارند باز هم برایشان تکرار شود؛ مى خواهند باز هم آن چهره آسمانى، با نگاهى که در آن دوردستها به آسمان گره خورده است و کمتر زمینى است و به آنها نگاه کند.
اگر گوش شنوایى باشد، هنوز هم آوایش به گوش مىرسد؛ هنوز هم از ما مىخواهد تا «عاشق شویم» و دلیل مىآورد که: «زندگى به عشق است؛ مسلمان، عاشق است؛ عاشق خداست». صداى محکم و پرصلابت مردى که راست قامت، جاودانه تاریخ خواهد ماند، چه روحنواز است؛ صداى مردى که از خدمت مىگفت؛ مردى که شیفته خدمت بود؛ نه تشنه قدرت.
هنوز بعضىها دنبال آن اقتدار مىگردند و دوست دارند دوباره او بگوید: «به آمریکا بگویید از ایران عصبانى باش و از این عصبانیت بمیر»؛ اما چه سود که او بهاى بهشت را پرداخت؛ زیرا او خود بر این مرام بود که: بهشت را به بها مىدهند و نه به بهانه. او اکنون در آن سوى آسمانها، ما را مىنگرد.
محله لنبان اصفهان، زادگاه فرزندى شد که هم «حسینى» بود و هم «بهشتى». سیدمحمد، چهار بهار از عمرش گذشته بود که به مکتبخانه رفت؛ اما خیلى سریع رشد کرد و فقط 12 سال داشت که دانشآموز دبیرستان سعدى شد. کم کم شوق و اشتیاق مدرسه علمیه صدر، وجودش را گرفت. سیدمحمد در حالى که فقط 14 سالش بود، شده بود طلبه علوم دینى. چهار سال که گذشت، سید تشنه علم، به دریاى حوزه قم پا نهاد؛ اما درس کلاسیکش را هم از یاد نبرد. سال 1327ش. دیپلم ادبى گرفت و در سال 30 هم در رشته فلسفه از دانشگاه تهران، لیسانس گرفت.
خودش را براى اعزام به خارج آماده مىکرد؛ یعنى مىخواست از بورس اعزام استفاده کند. که یک حادثه نظرش را عوض کرد. از این رو، ماند همین جا و رفت سراغ آموزش و پرورش. حالا دیگر سید، دبیر شده بود؛ یک روحانى که زبان انگلیسى تدریس مىکرد! مدرسه دین و دانش به سبک جدید، براى دانشآموزان قمى و مدرسه علمیه حقانى براى طلاب، از طرحهایى بودند که سید را به هدفش نزدیک مىکردند. تدریس و تأسیس مدرسه، مانع تحصیلات وى نبود. سال 39، سید از پایاننامه دکتراى خود (خدا در قرآن)، در رشته فلسفه دفاع کرد.
شروع مبارزات براى خیلى از شاگردان امام، فصل جدیدى در زندگى بود. سید هم که از مهرههاى اصلى به حساب مىآمد، به فعالیت پرداخت؛ اما از سال 44 تا 49 در ایران نبود. مرکز اسلامى هامبورگ، مدیریت سید را در این سالها تجربه مىکرد. بعد از بازگشت، دوباره رفت سراغ آموزش و پرورش؛ اما این دفعه به تألیف کتابهاى دینى پرداخت، مبارزات که اوج گرفت و امام به فرانسه رفت، سید هم به پاریس رفت و فرمان تشکیل شوراى انقلاب را از امام گرفت.
انقلاب که پیروز شد، مجلس خبرگان قانون اساسى را با چه درایتى اداره کرد؛ دبیرکل حزب جمهورى اسلامى بود و به فرمان امام، رئیس دیوان عالى کشور شد. آخرین برگ دفتر زندگانىاش، این بود که: «بهشتى مظلوم زیست؛ مظلوم مرد و خار چشم دشمنان بود.»
***
«یک بار در سن 16 سالگى به روستایى رفتم؛ آنجا در دهه محرم و صفر، منبر مىرفتم. در یکى از سفرها، از ظلم کدخدا صحبت شد که هم کدخدا بود و هم ارباب. به جوانهاى روستا گفتم: چرا باید این بر شما حکومت کند و زور بگوید؟ گفتند: سرنیزه ژاندارم از او حمایت مىکند. گفتم: این کدخدا را باید برداریم؛ حالا اگر او را برداریم کدخداى خوب دارید؟ گفتند: بله؛ آقا سید جعفر، آدم خوبى است و ما همه او را قبول داریم. ما دست به کار شدیم تا کدخدا را از ده بتارانیم؛ ولى مگر دست تنهایى مىشد؟ جوانان روستا را بر ضد او بسیج کردیم؛ ولى کافى نبود؛ پشت او در شهر، به فرماندارى محکم بود. در شهر تلاش کردیم یک وسیلهاى پیدا کنیم که فرماندار از کدخدا حمایت نکند. آن وقت کدخدا را جاکن کردیم و سیدجعفر را کدخدا نمودیم».
***
«من این کار (تألیف کتابهاى دینى) را به عنوان یک وظیفه، یک رزم، بر استادى دانشگاه ترجیح دادم. ما این کار را کردیم و تاکتیکى هم [که] به کار بردیم، این بود که چون معمول بود کتابها را براى مرحله نهایى، لااقل به شوراى عالى آموزش و پرورش مىدهند، ما براى آن که به آن جا نرسد، قرار گذاشتیم که کتاب را دیر چاپ بدهیم که دیگر فرصت دادن به دیگران، براى اظهار نظر، نمانده باشد... درست پس از این که آخرین کتاب را براى چاپ داده بودیم، دستگاه جهنمى ساواک، باخبر شد که ما چه کار کردهایم... کارشناسانشان این کتابها را نگاه کردند. کتاب تعلیمات دینى اول راهنمایى را، زیر قسمت اعظمش خط قرمز کشیدند که اینها ضد ملى و ضد میهنى است و باید حذف شود».
***
براى جشن 17 ربیعالاول، اعلامیه را چاپ کردیم و چنین نوشتیم: سخنران: سیدمحمد بهشتى. مدرسه چهارباغ، پر از جمعیت بود. استاندار و مسئولان ساواک هم آمده بودن. ما هم بى سر و صدا و بدون این که کسى متوجه شود، از در کوچه مدرسه، وى را آوردیم براى سخنرانى؛ نمىدانید چه سخنرانى بود!
او در این سخنرانى، چنین گفت: «شما مسئولان که معتقدین روحانى نباید توى سیاست دخالت بکنه و بره سراغ جوونها که به فساد کشیده شدن، یادتون هست وقتى مالاریا شایع شد، همه بسیج شدند مالاریا را از بین بردند؛ اما یه عده گفتند، باید ریشه رو خشکوند؛ ریشه، باتلاقهاى آلودهس. منم الان مىخواهم بگم باید ریشه فساد جوونها رو خوشکوند. باتلاقها را شما درست مىکنین؛ کاباره مىسازین؛ اجازه مىدین مستشاران آمریکایى بیان توى این مملکت؛ هر کارى دوست دارن، بکنن».
بعد از ظهر از طرف ساواک رفته بودن در خونه آقا و در که زده بودن و گفتن که از ساواک اومدیم. آقا گفته بود: «من الان کار دارم؛ قرار ملاقات دارم؛ اگر کارى دارن، اول باید وعده بذارن؛ بعد بیان»! همینطور ۵/۱ ساعت معطل شدند و بعد هم آقا خودشون تشریف بردن ساواک ... .
***
روز را خیلى مرتب تقسیم کرده بود؛ سه ساعت کتاب مىخواند و یک ساعت و نیم زبان آلمانى - تا توى هامبورگ مشکلى نداشته باشد - و تحقیقاتش را ادامه مىداد و کتابها و مقالههاى فلسفى جدیدى منتشر مىکرد. چهار ساعت و نیم با کسانى که مىآمدند و کار داشتند، دیدار مىکرد. پروندههاى قبلى را مىخواند. نامهها را جواب مىداد و یک ساعت هم در شهر مىگشت؛ تا همه جا را یاد بگیرد. زمانى هم آزاد گذاشته بود که فکر کند؛ فقط فکر کند که چه کار تازهاى مىتواند بکند.
***
داشتیم سر رفتن به مسجد بحث مىکردیم که آقا رسید؛ خیلى شاد و پرنشاط. وقتى سلام و احوالپرسى کردند، جریان نیامدن دوستم به مسجد را به وى گفتم؛ مىگه مگه دیوونهام بیام مسجد! آقا بهش گفت: پس با این حساب، تکلیف ما روشن شد! رفیقم ادامه داد: اصلاً من بهایىام!
ما خیلى جا خوردیم و منتظر بودیم ببینیم آقا چکار مىکنه که رو کرد به دوستم و گفت: بهبه! چقدر خوبه آدم صریح و صادق، عقیده شو بگه. بعد هم چنین ادامه داد: ما اگر بمیریم، ازمون نمىپرسند چقدر تعصب داشتى؛ بلکه ازمون مىپرسند چقدر تحقیق کرده بودى و بعد گفت: بهاییت چه جور دینیه؟ یه وقت دیدى ما هم متوجه اشتباهمون شدیم و اومدیم بهایى شدیم! دوستم گفت: ببینید تو دین بهایى، تک همسریه؛ ولى مسلمونا چند تا زن مىگیرن.
اینجا بود که آقا مشکل رفیقم را فهمید و مسئله را حل کرد و ربع ساعت بعد، اونم شده بود یه مسجدى پر و پا قرص.
***
دود سیگار هوا را پر کرده بود. پنجرهها را که باز مىکردند، سرد مىشد. وقتى هم که آنها مىبستند، دود اذیت مىکرد. دخترها و پسرها، دور میزهاى گردى کنار هم نشسته بودند و مشروب مىخوردند؛ آمده بودند براى مناظره. وقت مغرب بود. سید که آمد، گفت: اول باید نمازم را بخوانم. حصیرش را انداخت و اللَّهاکبر گفت و بعد بحث شروع شد. سؤالها زیاد بود. بعضى سؤالات، فقط براى مسخرهبازى بود. یک نفر بلند شد و همین جور مسلسلوار سوال مىکرد و اصلاً دنبال جواب نبود. سؤالاتش هم که ته کشید، رفت. یکى دیگه بلند شد و گفت: شنیدهام توى بهشت جوى عسل هست؛ تکلیف من که عسل دوست ندارم چیه؟ سید هم خندید و گفت: اول باید ببینم شمارو تو بهشت راه مىدن یا نه و بعد هم منظم و مرتب، جوابش رو داد.
جلسه که تمام شد، سید پایین آمد تا سوار ماشین شود. اما دورش را گرفته بودند و سؤال مىپرسیدند. بچهها سوار ماشین شده بودند؛ اما او بین جمعیت ایستاده بود که یکى با چاقو به او حمله کرد. دانشجوها او را گرفتند. بچهها هم مىخواستند از ماشین پیاده شوند، اما او اشاره کرد که آرام باشند و بمانند. دانشجوها دنبال تلفن مىگشتند تا به پلیس خبر دهند؛ نگذاشت و گفت: او حالش خوب نیست، ولش کنید و بگذارید برود.
***
نماز اول وقت، برنامه همیشگىاش شده بود؛ حتى توى مسافرت. یک بار توى سفر، وقت نماز ظهر که شد، ماشین رو کنار یک پارکینگ نگه داشت و پیاده شد تا نماز بخواند. مردم هم هاج و واج دورش جمع شدند. آنها تا حالا این حرکات عجیب رو از کسى ندیده بودند. پلیس را خبر کردند. پلیس بعد از نماز به سراغ سید رفت و از او پرسید که این چه کارى است که انجام مىدهى؟ او جواب داد: من مسلمانم و این هم یکى از عبادتهایى است که باید انجام بدهیم و پرسید که چه طور شما که با مذهبها و مردم مختلف سروکار دارید، این را نمىدانید؟ مأمور پلیس، عذرخواهى کرد و گفت: ما فکر کردیم شما دارید شعبدهبازى مىکنید!
***
بگذارید باز هم از زیارت سید بگوییم؛ از زیارت تابستانى مشهدش؛ مشهد که مىرسید، اول مىرفت زیارت؛ دم در حرم مىایستاد؛ به ضریح نگاه مىکرد و سلام مىداد و نماز زیارت مىخواند. مردم اغلب با سختى سعى مىکردند دستى به ضریح بگیرند؛ اما او مىگفت: زیارت، یک دیدار است و یک تجدید عهد. شما براى دیدن کسى که به عنوان الگوى زندگىتان پذیرفتهاید، از شهر و دیارتان حرکت مىکنید. باید ببینید که در این دیدار، چه چیزى را مىخواهید بگیرید و اصلاً چرا او را الگوى خودتان گرفتهاید؟ به این دلیل که او یک شیوه متعالى در زندگى خود داشته و شما با زیارت، مىخواهید به او بگویید که من شیوه و راه و روش شما را قبول دارم و آمدهام یک بار دیگر با شما تجدید عهد کنم تا در ادامه زندگى، این شیوه را تا آن جا که مىتوانم، پیاده کنم. زیارت مقبول، آن است که این شیوه زندگى و رفتار امام، در رفتار زائر او واقعاً وجود داشته باشد یا به وجود آید؛ یعنى اگر حضرت رضا را قبول دارد، عشق به محرومان، عشق به طاعت و عبادت پروردگار و... را در حد توان، در خود داشته باشد.
***
اصرار داشت ثابت کند که سید سنّیه. من گفتم: مرد حسابى! این دیگه چه حرفیه که مىزنى؟! گفت: قبول ندارى؛ مىریم پشت سرش نماز؛ خودت با گوشاى خودت بشنوى که توى اذان، اشهد ان علیاً ولى الله را نمىگه.
قبل از نماز رفتم جلو و قضیه را برایش تعریف کردم؛ منتظر بودم که به رفیقم ثابت کنم که اشتباه مىکنه که... اذان را که شروع کرد، اتفاقاً همون روز، اون جمله را نگفت؛ خیلى ناراحت شدم و بعد از نماز، بىمعطلى سراغش رفتم و گفتم: آقا! چرا این کارو کردین؟
گفت: وقتى تو گفتى، پیش خودم گفتم من همه وجودم به جهت بودن حضرت گواهى مىده؛ اگه الان بگم، به خاطر اون آقاست؛ پس چرا چیزى که اصلاً گفتنش باید به شرط رجا باشد؛ به خاطر اون بگم؟ مىخواد اون خوشش بیاید؛ مىخواد بدش بیاد.
***
از دور، قامتى راست، بیانى رسا و چهرهاى جدى را مىدیدى و با خودت فکر مىکردى که «چه مغرور» است؛ اما وقتى که مىرفتى دیدنش، تمام قد از جایش بلند مىشد. اگر تلفنى با کسى حرف مىزد؛ معذرت خواهى مىکرد، گوشى را زمین مىگذاشت و به استقبالت مىآمد و تا به خودت مىآمدى، مىدیدى با هم دست دادهاید و بعد برمىگشت تا تلفنش را تمام کند و تو مىنشستى؛ نگاهش مىکردى و فکر مىکردى که این همان بهشتى مغرور است؟
***
قرار بود با آقا و خانواده بریم پارک که... زنگ در خونه صدا کرد. آقاى باهنر پشت در بود؛ گفت: به آقا بگین چند تا از رفقا دور هم جمع شدهاند تا در مورد مسائل نهضت صحبت کنند؛ گفتیم شما را هم خبر کنیم.
آقا، تقویمش را درآوردند و به آقاى باهنر گفت: آره، فردا صبح ساعت 10 خوبه!
- آقا مىگم رفقا جمع شدند و منتظر شما هستند.
- من که با شما وعده نکرده بودم؛ تازه من به خانم و بچهها قول دادم، که ببرمشون پارک؛ همین که گفتم؛ فردا صبح ساعت 10.
***
فرزندش، سیدمحمدرضا پرسید: در زندگى، به دنبال چه اشخاصى باید حرکت کنیم؟ دکتر پاسخ داد: «در پى کسانى بروید که هر چه به جنبههاى خصوصى زندگى آنها نزدیکتر مىشوید، تجلى ایمان را بیشتر بیابید».
***
اینکه بهشتى مظلوم است، اینکه دنبال آن بودند تا شخصیت او قبل از شخصش ترور شود، اینکه او آماج تهمتها بود، تا حدودى با این جملات خودش مشخص مىشود؛ اگر چه او از پاسخ دادن به بسیارى از آنها ابا داشت، اما این جملات، سند خوبى است؛ گر چه بسیار دردناک است؛
«انتقاد اگر دارید، بکنید؛ ولى راست بگویید؛ چرا این قدر درباره خانه من، درباره ماشین من که سوار مىشوم، درباره همسر من مىگفتند: همسر آلمانى دارد. من اصلاً سیگار نمىکشم؛ گفتند: زیرسیگارىاش طلاست. گفته بودند این با ماشین که از در خانهاش وارد مىشود، باید یک ربع ساعت راه بروى تا به ساختمان برسى. این دروغها را تا کى مردم باور مىکنند. تنها افتخار من این است که یک طلبه هستم که هر چه از دستم برآید، به این انقلاب خدمت بکنم... هر روز شایع مىکنند که بهشتى در خانه عَلَم نشسته؛ در صورتى که این خانه، سالهاى سال است مال من بوده... از اندوخته چهل میلیون تومانى من در بانک اسلامى و از ثروت شصت و اندى میلیونى من در شرکتهاى ساختمانى سخن مىگویند».
***
جریان راننده اتوبوس و مسافرانش براى میهمانى آقاى بهشتى، شنیدنى است و براى ما هم خالى از لطف نیست که از زبان خود سید بشنویم: «چند مدت قبل، یک نفر راننده اتوبوس که همسایه ما بود، در اتوبوس مشاهده مىکند که عدهاى مخالف و موافق دارند بر سر خانه من بحث مىکنند که انقلاب شده تا فلانى برود در خانه عَلَم بنشیند. راننده به آنها اعتراض مىکند و مىگوید الان ثابت مىکنم که شما دروغ مىگویید و با اتوبوس و مسافران مىآید در کوچه ما و پاسداران جلوى آنان را مىگیرند و آنان متوجه اعمال ننگین خود مىشوند».
***
بعد از انقلاب که قیمت زمینهاى بالاشهر و پایینشهر تهران تقریباً یکسان شده بود، یه روز رفتم خدمت وى و گفتم: شما بیاین این خونه قلهک را بفروشین و برین جنوب شهر؛ تا شایعات هم خود به خود از بین بره.
همینطور که داشت مسواک مىزد، گفت: فلانى! این مسواک چقدر مىارزه؟
گفتم: هیچى.
گفت: به خدا قسم! تمام دنیا براى من به اندازه این مسواک ارزش نداره. من اگر این کارو بکنم، یه نوع فریبکاریه! مردم باید من رو همینطور که هستم، بپذیرند؛ نه بیشتر و نه کمتر.
***
قرار بود براى صدا و سیما، مدیرعامل تعیین شود. شوراى سرپرستى چند نفر را به عنوان نامزد تصدى این پست معرفى کرد؛ نوبت به یکى رسید که قبلاً نماینده دادستانى در لانه جاسوسى آمریکا بود. به آقا گفتند:
این فرد، با وجود مدیریت و لیاقت، نقطه ضعفى دارد. او وقتى در لانه جاسوسى بود، علاقه زیادى داشت تا براى شما و امثال شما، سند پیدا کند؛ از کجا معلوم که فردا در این مسئولیت نیز همان رویه را دنبال نکند؟
آقا گفت: این نه تنها نقطه ضعف نیست، بلکه نقطه قوت مىباشد؛ جوانى جستوجوگر و بیدار دل، مىخواهد بداند که بهشتى مسئول در جمهورى اسلامى، چه کاره است؛ از کجا آمده است و چه مىخواهد بکند؟
***
روز هفت تیر، بر خلاف هر روز، لباده نپوشیدند؛ صبح غسل شهادت کرد و یه خداحافظى گرم هم با بچهها .
چقدر الان دلتنگ قنوتش شدیم؛ دل تنگ اون «الهى و سیدى و مولاى تفضل على من الائک و نعمائک و لا تکلنى الى نفسى و الى احد من خلقک» گفتنش.
***
آخرین فراز این نوشتار، کلام مقتداى سید شهید، امام (ره) است که با هم مىخوانیم:
«اشخاصى بودند که آن قدرى که من از آنها مىشناسم، از ابرار بودهاند؛ از اشخاص متعهد بودهاند که در رأس آنها مرحوم شهید بهشتى است. ایشان را من بیست سال بیشتر مىشناختم. مراتب فضل ایشان و مراتب تفکر ایشان و مراتب تعهد ایشان، بر من معلوم بود و آنچه که من راجع به ایشان متأثر هستم، شهادت ایشان در مقابل او ناچیز است و آن، مظلومیت ایشان در این کشور بود. مخالفین انقلاب، افرادى [را] که بیشتر متعهدند، مؤثرتر در انقلابند، آنها را بیشتر مورد هدف قرار دادهاند. ایشان مورد هدف اجانب و وابستگان به آنها در طول زندگى بود. تهمتها، تهمتهاى ناگوار به ایشان مىزدند! از آقاى بهشتى اینها مىخواستند موجود ستمکار دیکتاتور معرفى کنند؛ در صورتى که من بیش از بیست سال ایشان را مىشناختم و بر خلاف آنچه این بىانصافها در سرتاسر کشور تبلیغ کردند و مرگ بر بهشتى گفتند، من او را یک فرد متعهد، مجتهد، متدین، علاقهمند به ملت، علاقهمند به اسلام و به دردبهخور براى جامعه خودمان مىدانستم».